سالی که گذشت (گزارش سالانه)
پیشنوشت: این مطلب محتوای آموزشی یا خبری ندارد و صرفا یادداشتی شخصی به بهانهی آغاز سال جدید است.
از کنکور
سال درحال اتمام است. انگار همین دیروز بود که به جوکهای هزار و سیصد و چهارصد میخندیدیم. سالی که گذشت یکی از پرتلاطم ترین سالهای زندگیام بود. کنکور به تنهایی بیشترین نقش را در تلاطم و آشفتگی این سال داشت.
از نوروزی که نوروز نبود. دوران طلایی! بود. هفت فروردین آزمون آزمایشی داشتم. چهاردهم هم که باز آزمون داشتم.
ماههای ابتدایی سال 1400 برایم بسیار تلخ بود. وقتی آزمونهای جامع سهروز یکبار میدادم تلختر هم میشد. در برخی دروس مثل فیزیک همهی سوالات دهم و یازدهم را جواب میدادم. اما دریغ از جواب دادن یک سوال دوازدهم. گویی کل آن سال صبح تا شب مشغول خواندن هیچ! بودم.
افت کردن من البته بعد از ورود کرونا به کشور شروع شد. همان هنگام که مدرسهها تعطیل شد. دیگر دوستانی نبودند که ببینمشان. و راهی نبود که با آنها ارتباط بگیرم. به جز آن مدت کوتاه بعد از هر آزمون. هر دو هفته یکبار.
از شروع پایهی دهم تا پاسی از یازدهم، دوسال همواره رتبهی اول شهر بودم. در دوازدهم آرام آرام به دومی و سومی عادت کردم. حتی به چهارمی هم. و ترازی که پایینتر و پایینتر میآمد. حدود 1500واحد تراز افت از شروع کرونا تا یک هفته مانده به کنکور.
حال شاید بهتر حال من را وقتی آزمونهای سه روز یکبار میدادم بفهمید. مدام صدایی در گوشم آزارم میداد. صدایی که از یکسال پیش میآمد.
افسردگی، عذاب وجدان بیش از یکسال درست درسنخواندن، افت وحشتناک رتبه و تراز آنهم در سال کنکور و حسرت گذشته، هر یک به تنهایی برای نابودی نتیجهی کنکور من کافی بود.
یک هفته مانده به کنکور آزمون آزمایشی دادم. باورم نمیشد. هفتم شهر شدم. با کمترین ترازی که در کل دوران سه سال دبیرستان کسب کرده بودم. با حساب و کتابهایم رتبهی تخمینیام برای قبولی در آخرین گزینهی رشتههای موردنظرم، یعنی فرهنگیان هم کافی نبود.
اندوه عجیبی سینهام را فشرد. تمام آن درسخواندن هایم در پایهی دهم و یازدهم را به یاد آوردم. حتی بعضی اوقات زنگ تفریحها هم درس میخواندم. و ای کاشی که ورد زبانم شده بود. ای کاش آن سال آخر هم درس خوانده بودم.
معمولا اکثر افراد دوسال اول زیاد جدی نمیخوانند و سال آخر شروع میکنند به جدی خواندن. اما من برعکس همه حتی قبل از شروع اولین سال تحصیلیام در دبیرستان شروع کردم به خواندن. اما سال آخر… البته پشیمان نیستم از خواندن آنها. دلیلش را جلوتر میفهمید.
برگردیم به یک هفته مانده به کنکور. نمیدانستم در این فرصت اندک چه کنم. فقط یک چیز را میدانستم. من نمیخواهم پشت کنکور بمانم. برای عربی یک جزوهی جمع و جور داشتم. برای دینی هم یک کتاب جمع بندی خوب خریده بودم. در عمومیها تمام تمرکزم را گذاشتم روی این دو درس. در اختصاصیها فقط زیست را کامل خوانده بودم. یا بهتر است بگویم فقط درس زیست را حتی در پایهی دوازدهم هم اصولی خواندنش را ادامه داده بودم. نمیدانم چرا. شاید به خاطر استاد خوبش.
یادم میآید در دفترچهی کنکور در درس فیزیک، سوالات پایهی دوازدهم را فقط ورق زدم و گذراندم. به همهی سوالات دوپایهی دیگر به جز یک یا دو سوال پاسخ دادم. درس شیمی هم بیشتر پاسخهایم از مطالب پایه بود(حالا فهمیدید چرا گفتم جلوتر میفهمید از درس خواندنم در پایه پشیمان نیستم؟). ریاضی که دیگر بماند. حتما از ریاضی 1400 برایتان گفتهاند. زیست را اما خوب جواب دادم. به همهی 50 سوال آن پاسخ دادم.
بعد از چندماه نتیجهها آمد. قبول شدم. پزشکی آزاد ساری. اولین انتخابم بعد از دولتیها. ناراحت بودم از اینکه میتوانستم رتبه و دانشگاه بهتری بیاورم. خوشحال بودم از آنکه پشت کنکور نمیمانم.
از فضای دانشگاه
مهرماه و آبانماه با مشغله و درگیریِ ثبتنام و ارسال مدارک گذشت. کلاسها به دلیل کرونا مجازی شروع شد. همهی آشنایی من از همکلاسیهایم به گروه مشترک کلاسیامان ختم میشد. که البته در آن روزهای ابتدایی چیزی جز غر زدن درمورد شرایط مجازی بودن و خرید رفرنس و… نبود.
یواش یواش یک سری دروس حضوری شد. دانشگاه ما برای پسران خوابگاه نداشت. مجبور بودیم خانهای برای اجاره کردن پیدا کنیم و البته همخانهای برای آن.
داستان همخانه پیدا کردن من اینطور بود که همان اول شروع دانشگاه پیوی یکسری همکلاسیهایم رفتم. همه سردرگم بودند و نمیدانستند واقعا حضوری میشود یا نه. به جز مهدی که از قبل خانه پیدا کرده بود. گفت که احتمالا مادربزرگش همراهش خواهد آمد.
با علی هم قبل از شروع دانشگاه به واسطهی انجمن کنکوری آشنا شده بودم. با او هم درمورد اسکان صحبت کردم. تصمیم بر این شد که فعلا دست نگه داریم تا مسئولان مربوطه به صورت قطعی زمان حضوری شدن را اعلام کنند.
در میان البته پدرم هم مشغول پیدا کردن خانه و همخانه بود. از قضا از طریق دوستانش با فرید آشنا شدیم. فرید ترم سه پزشکی میخواند. با هم صحبت کردیم و قرار شد همخانه شویم.
بعد از همهی این صحبتها مهدی پیام داد که وضعیتم را بپرسد. اینکه جایی برای ماندن پیدا کردم یا نه. گفت که مادربزرگش همراهیش نمیکند و دنبال همخانه است. حالا مهدی خانه داشت، همخانه نداشت. من همخانه داشتم ولی خانه نه.
سرتان را درد نیاورم، بالاخره تصمیم گرفتیم سه نفری چند روزی باهم در خانهای که مهدی اجاره کرده بمانیم تا باهم بیشتر آشنا شویم. در آخر هم با همهی ماجراهایی که با خانه و صاحبخانه داشتیم تصمیم گرفتیم یکسال باهم زندگی کنیم.
آن مدتی که ساری بودم بیشتر قدر خانه و خانواده را دانستم. همهی مسئولیت خانه بین ما سه نفر تقسیم میشد. خوشبختانه مهدی کمی آشپزی بلد بود. من و فرید زیاد از آشپزی سر در نمیآوردیم. من کمتر. البته مجبور بودیم یادبگیریم. این اجبار وقتی مهدی به خانهاشان رفت بیشتر درک شد. حالا دیگر آشپزی را برای زنده ماندن نیاز داشتیم.
سالی که گذشت سال آشناییام با همکلاسیهایم بود. سال پیدا کردن دوستان جدید. یافتن آدمهای جدید. گسترش شبکهی ارتباطی.
با تعدادی از بچههای دانشگاه یک گروه کتابخوانی باز کردیم. تصمیم گرفتیم یک کتاب انتخاب کنیم و هر شب قسمتی از آن را بخوانیم و در گروه اعلام کنیم. برای من که هیچ وقت نتوانسته بودم روتین خاصی را وارد زندگیام کنم تجربهی بسیار قشنگی بود. بعضی شبها واقعا حال یک پاراگراف خواندن هم نداشتم. مگر میشود همیشه حس خواندن داشته باشم؟ اما باز هم قسمتی که مشخص شده بود را میخواندم. یک کتاب را پیوسته و بدون حتی یک شب از زیر کار در رفتن تمام کردم.
هر چند آن گروه بعد از تمام شدن آن کتاب هم تقریبا تمام شد، اما چشیدن طعم روتین سازی و مطالعه باعث شد بیشتر علاقهمند به خواندن و مدیریت زمان شوم. حاصل آن گروه شد کاری که در پست “مدیریت زمان و برنامهریزی در عصر حواسپرتی” انجام دادم.
وبلاگنویسی و تصمیمات جدید
در این سال با افراد خوبی مثل امیرمحمد قربانی هم آشنا شدم. آشنایی با او و خواندن مطالبش یکی از بهترین اتفاقات این سال بود. او به من نشان داد که میشود جور دیگر هم پزشکی خواند. جور دیگر هم به پزشکی نگاه کرد.
پس از مدتها امسال وبلاگنویسی را هم به صورت اصولی شروع کردم. سالها بود آرزو داشتم یک دامنه به نام خودم داشته باشم. دامنه را خریدم و ابتدا در یک هاست رایگان این وبلاگ را ساختم. بعد از مدتی محدودیتهای هاست رایگان گریبانم را گرفت و بالاخره تصمیم گرفتم هاست بخرم.
ساخت این وبلاگ هم یکی دیگر از اتفاقات خوب این سال بود. نوشتن برای من لذت بخش است. نوشتن برایم یعنی شناختن بیشتر خودم. یعنی بفهمم که هیچ نمیدانم. هربار که فکر میکردم دربارهی موضوعی حرفهای زیادی برای گفتن دارم، سریع یک فایل ورد باز میکردم. باور کنید حتی از نوشتن یک جمله هم عاجز بودم. آن زمان بود که فهمیدم با نوشتن میتوانم دانستههایم را اندازه بگیرم. بعد از نوشتن چند مطلب و خواندن آنها چند روز بعد از نوشتن، فهمیدم که با نوشتن میشود میزان پیشرفت را اندازه گرفت. با نوشتن میشود فهمید چه هستیم و بعدها با خواندن نوشتههای قدیمی خواهیم فهمیدم چه شدیم.
تصمیم گرفتم در سال پیش رو کمتر در مورد شرایطی که قادر به تغییر آنها نیستم حرص بخورم. کمتر در مورد تصمیمات سیاستمداران آزرده خاطر شوم.
یکی از دلایل علاقهام به شاعران، شرایط و جامعهای است که در آن زندگی میکردند. حتی تصورش هم سخت است که سعدی گلستان و بوستان را در چه شرایطی سروده. همین چند وقت پیش در هنگام حملهی روسیه به اوکراین، ابتهاج میگفت این دیوانهبازیهای دنیا را تماشا میکنم. این جملهاش برای من کافیست تا بدانم او با چه عینکی به دنیا نگاه میکند.
به نظرم دنیا پیوسته درحال تکرار است. جنگ، آشوب، انقلاب و کشورگشایی. دربرههای از تاریخ قسمتی از مردم دنیا بر قسمتی دیگر حکومت میکردند. در برههای، دیگری بر دیگری. یاد آیهی 140 سورهی آل عمران میافتم:
إِن يَمسَسكُم قَرحٌ فَقَد مَسَّ القَومَ قَرحٌ مِثلُهُ ۚ وَتِلكَ الأَيّامُ نُداوِلُها بَينَ النّاسِ وَلِيَعلَمَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنوا وَيَتَّخِذَ مِنكُم شُهَداءَ ۗ وَاللَّهُ لا يُحِبُّ الظّالِمينَ
اگر به شما آسيبى رسيده، آن قوم را نيز آسيبى نظير آن رسيد؛ و ما اين روزها[ى شكست و پيروزى] را ميان مردم به نوبت مىگردانيم [تا آنان پند گيرند] و خداوند كسانى را كه [واقعاً] ايمان آوردهاند معلوم بدارد، و از ميان شما گواهانى بگيرد، و خداوند ستمكاران را دوست نمىدارد.
با گفتن همهی اینها میخواهم بگویم که در سال جدید تصمیم دارم بیشتر از زاویهی دید ابتهاج به دنیا نگاه کنم. این دیوانهبازیهای دنیا را تماشا کنم و ذرهای حرص نخورم. بدانم که جهان چیزی جز تکرار نیست. در میان این تکرار به دنبال خودم بگردم و خودم را پیدا کنم. بیشتر با خودم آشنا بشوم. جهان را قبلتر بزرگان شناختهاند. کافی است کتابهایشان را بخوانم. من باید خودم را بشناسم بعد به سراغ شناخت دنیا بروم.
راستی، سال جدید هم مبارک!
ای کاش منم میخوندم:)))