لحظههای دویدن
مدتها بود که چیزی در وبلاگم ننوشته بودم. دلایل زیادی داشت. بگذریم. دوباره برگشتم.
زندگی ما پر از پستیها و بلندیها و سختیها و آسانیهاست. پر از مسیرهایی است همواره باید در آنها در حرکت باشیم. ایستادن و توقف معنایی ندارد.
از دوران ابتدایی دنبال زمانی بودم که دیگر کاملا متوقف میشدم. دیگر مجبور نبودم حرکت کنم. دیگر نیاز نبود تلاش کنم. دوران راهنمایی رسید. شاید بهترین دوران زندگی من بود. هرکاری دلم میخواست انجام میدادم و هر علاقهای که داشتم را دنبال میکردم. اما خب این دنبال کردن هر علاقهای که داشتم باعث میشد که نتوانم به هیچ کدام از آنها برسم. البته در این دوران هم آن توقف کاملی که مدنظرم بود و آن زندگی بدون استرس را تجربه نکردم. بالاخره امتحانهای مدرسه و امتحانهای ورودی مدارس خاص در این مقطع هم بودند.
رسیدم به دبیرستان. اینجا هم به آن توقف کامل که تصورش را میکردم برخورد نکردم. دبیرستان اوج دوران استرس و متوقف نشدن بود. اگر قبلا انتهای هر نوبت تحصیلی به تکاپو میافتادم، در این مقطع در انتهای هر دو هفته برای آزمون آزمایشی به تکاپو میافتادم.
دبیرستان هم گذشت و رسیدم به دانشگاه. راستش را بخواهید اینجا هم خبری از توقف کامل نیست. حداقل گمان میکردم که دیگر در دانشگاه قرار نیست استرس خاصی داشته باشم و اینجا فقط باید درس بخوانم و زندگی کنم. همین که درس را از زندگی جدا میدانستم خود نکتهای قابل توجه است.
به آینده هم که نگاه میکنم، توقف کاملی درکار نیست. بعدها شرایط سختتر هم میشود. دروس فشردهتر میشوند و مسئولیتهایم بیشتر میشود. بین درسخواندنهایم باید به فکر درآمد و آینده هم باشم. باید به این فکر کنم که چگونه درآمد زندگیام را خودم تامین کنم.
خلاصه انگار نه تنها ایستادن مطلقی درکار نیست؛ بلکه هرچقدر جلوتر میروم باید انرژی بیشتری صرف حرکت کنم.
هرچقدر که میگذرد بیشتر به این میرسم که ایستادنی درکار نیست و هر کس که کاملا متوقف شده، درواقع مرده. ما یا در حال پیشرفت هستیم و یا در حال پسرفت. چیزی میان این دو وجود ندارد.
وقتی به هدفی میرسیم بسته به بزرگ بودن هدف از چند دقیقه تا چند هفته از رسیدن به آن هدف خوشحال و سرخوش خواهیم بودیم. بعد از مدتی دیگر برایمان عادی میشود. هدفی که شاید سالها برای رسیدن به آن تلاش کردیم، ظرف چند هفته عادی میشود.
اگر از آن دست آدمهایی باشیم که مسیر را برای خودمان زهرمار میکنیم و به هر صورتی که شده تلاش میکنیم زودتر به هدف برسیم، اکثر عمرمان را صرف دویدن بی هیچ لذتی کردهایم.
اما اگر مسیر را دوست داشته باشیم و از بودن در مسیر لذت ببریم و گه گداری هم رویای رسیدن به مقصد را داشته باشیم، باز هم اکثر عمرمان را دویدهایم اما دویدنی همراه با لذت. دویدنی که نوازش باد را حس میکنیم و همزمان صدای گنجشگکان را میشنویم.
دویدن حتمی است. باید بدویم. بدون دویدن به هیچجایی نمیرسیم. آنها که بدون دویدن میرسند، بدون شک راضی نیستند. از زندگی خود رضایت ندارند. نمونهاش هم کلی آدم که از شهرت تا ثروت را داشتهاند اما خودکشی کردهاند.
خوشا به حال آنهایی که همراهانی دارند که همراه با آنان میدوند و از لحظه لحظهی مسیر لذت میبرند. این روزها بیش از پیش به اهمیت همراه و هممسیر پی بردهام. گاهی تنهایی دویدن بهتر از دویدن با کسانی است که اهداف یکسانی با شما ندارند. ساده است. وقتی شما میخواهید به سمت جنگل بدوید، باید با کسانی همراه شوید که به سمت جنگل میدوند نه دریا. البته که گاهی اوقات قسمتهایی از مسیرتان مشترک است اما فراموش نکنید که هدفهایتان باهم فرق دارد.
پ.ن1: البته توقف کردن و استراحت کردن در مسیر با ایستادن کامل و تصمیم به حرکت نداشتن فرق دارد.
پ.ن: نفر دوم از سمت راست در تصویر این پست، من در خط شروع برای دویدن هستم. سال 1393.
واقعا باید توی این دنیا همیشه در تکاپو بود
فقط مرده های قبرستونن که بی حرکتن!
لازمۀ حیات حرکته
چه خوب که به اهمیت همراه و هممسیر پی بردی
چون واقعا آدم یه جاهایی نیاز به امید داره
نیاز به یه کسی که باهاش حرف بزنه
یا حتی از حرکت کردن اون به سمت هدفش انرژی بگیره
بارها و بارها راجب این مسیر فکر کردم و هرچقدر بیشتر این مسیر و هدف رو میرفتم بیشتر میفهمیدم که اصلا شدنی نیست این استراحت(حتی در مورد دانشگاه هم همین دید رو داشتم ولی الان که یک سال گذشت دیدم نه نمیشه…)
الان که یه نگاه به گذشته میکنم میفهمم که داشتم لذت میبردم از مسیر
درک میکنم چه لذتی رو میگی دانیال
امیدوارم همیشه این لذت تا عمر داریم همراهمون باشه???
چقدر خوبه که از مسیر لذت بردی
امیدوارم?